آنچه نادیدنی بود از مردم دنیا دیدم باورم گشت آرامش نابینا از چیست!!
ديكه بين من و تو نه نفرتي هست نه عشقي .
قرارمون باشه يه روزي يه جاي اتفاقي
به حرمت خاطرمون به دوری فاصلمون به پاکی رابطمون
دلتنگتم ای مهربون...
سر به گوش من بگذار و آرام بگو :دوستت دارم !! از چه
میترسی؟ فردا دوباره میتوانی انکار کنی......
خدایا من را كه آفریدی گارانتی هم داشتم؟ دلـــم دیگر كار نمی كند
بگذار که درها همگی بسته بمانند وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را ، حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
بر سر مزرعه ی سبز فلک باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است… و ندانست که زخم زبان دل چوب هم می شکند
من آنقدر خواستمت که نخواستنت را ندیدم تو آنقدر نخواستی که هیچ چیز از من ندیدی
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام دردِ یک اتفاق که شاید
با اتقا قِ تـو دردش متفاوت باشد ویرانم
می کند من از دست رفته ام ، شکسته ام می فهمی ؟ به انتهایِ
بودنم رسیده ام ؛ اما اشک نمی ریزم پنهان
كاش روزهــــــــــــاي دلتنگی ِ مـــــــــــن..... مثل ِ "دوست داشتن هاي"
تو كوتاه می شد . كاش............
زير باران گريه مي کردم آرام و بيصدا تو چتر را بالاي سرم گرفتي
اما همچنان گونه هاي من خيس از گريه ماند ...!
انگشتت فقط جای یک حلقه دارد ، دلت را ، دست به دست می کنی برای چه ...
بـغــض هایتـــ را بـــرای خــودتـــ نگــهـ دار .گــاهــیــ سبکـــ نشـوی ، سـنـگـیـن تــری...
خـــــدایا میـــوه ی کــــدام درخـتـتــــــ را گــــاز بــــزنم کـــه از زمیـــن رانــده شـــوم؟
مــــرا از بـنــد آویــــزان کـنـیــد !
ســــر و تـــه ....!
شــایـد فـکــــرش از ســرم بـیـفـتـــد ... !!!
دور از نفس هایت... دق میکنم..! برایم بادکنکی باد کن.
زمان ، ساز سفر ميزند...
بي هيچ پاداشي حراج محبت كنيم كه همه ما خاطره ايم...
چه خوش خيال بودم...
که هميشه فکر ميکردم درقلب تو محکومم به حبس ابد..!!
يکباره جا خوردم...
وقتى زندانبان بر سرم فرياد زد...
(هى تو)...!
آزادى...!
وصداى گام هاى غريبه اى که به سلول من می آمد...!
سفري بايد كرد تا به عمق دل يك پيچك تنها كه چرا ، اين چنين
سخت به خود مي پيچد ، شايد از راز درونش بشود كشفي كرد، شايد اوهم دلتنگ است؛
یکی بود یکی نبود هرکی بود غریبه بود از دلم خبر نداشت که تو رو از دلم ربود هرکی بود
هرچی که داشت قد من عاشق نبود واسه چشمای سیات بخدا لایغ نبود..... (محسن یگانه)
نرنجم که با دیگری خو کنی تو با ما چه کردی که با او کنی؟؟!!
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آه نگ
است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت
بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است
بیشترین دروغی که در این دنیا گفته ام ، این کلمه است......خوبم
یادت هست که (جناق) میشکستیم و میگفتیم ،
یادم تو را فراموش!!!
ولی امروز تمام (استخوان هایم)!
شکسته باز هم تو را فراموش نکردم!
همین...!
كسي چه ميداند...
من...
امروز...
چندبار فرو ريختم...
چندبار دلتنگ شدم...
از ديدن كسي كه...
فقط پيراهنش شبيه تو بود...
کفشهایت کو؟
میخواهم آنها را بردارم تا توام مثل بی وفایان هوس رفتن نکنی
سفري بايد كردتا به عمق دل يك پيچك تنها كه چرا ، اين چنين سخت به خود
مي پيچد، شايد از راز درونش بشود كشفي كرد ، شايد اوهم دلتنگ است ؛ شايد...
یک غریبه می خواهم بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار ...
بعد بلند شود و برود انگار نه انگار...
هی فلانی!
میدانی؟
میگویند رسم زمانه چنین است!
می آیند ، می مانند ، عادتت میدهند و میروند؟
و تو تنها می مانی...
راستی رسم تو چیست؟
مثل فلانیهاست؟؟
عشق را با دست پيش مي كشی با پا پس مي زنی
بیچاره عاشقی مثل من که هميشه زير دست و پاست
گاهى جلوى آينه مى ايستم...
خودم را در ان ميبينم...
دست روى شانه هايش ميگذارم..
و ميگويم : چه تحملى دارد...
دلت...
تقصیر برگها نیست.
آدمها همینند!
نفس میدهی له ات میکنند...!
عادت مردم این شهرهمین است...
دور آتشی میرقصند که تو در آن میسوزی.
آنقدر فريادهايم را سکوت کرده ام که اگر به چشمهايم بنگريد کر ميشويد
گاهی فرار میکنم از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که خیلی دوستش دارم
حیف ...
که فردا رویش نمی شود
این سر
این دل
نامت را فریاد بزند ...
در ایستگاه آخر ...
پیاده شدی
دست تکان دادی و رفتی ....
و من به انتظار تو در سوزنبانی
بازنشسته شدم .....
چه سخته درجمع بودن ولی درگوشه ای تنها نشستن ؛
به چشم دیگران چون کوه بودن ولی درخود به آرامی شکستن...
اگر یکی دستتو گرفت و دلت لرزید ، زیاد عجله نکن ؛
یه روز با دلت کاری میکنه که دستات بلرزه...!!!