باران عشق
باران عشق
غرور....
زمانی که روزگار مارو وادار میکنه تا دوباره روبه روی هم قرار بگیریم, حالِ روزهای من به شدت بهم میریزه...
یه نگاه, یه جمله ی ساده, یه لبخندو... به همین سادگی اتفاق میفته...ای کاش میفهمیدی که چقدر سخته لرزش دستهام رو کنترل کنم...چقدر سخته که پنهان کنم مضطربم...
میترسم, از نزدیک بودن به تو میترسم...اونقدر میترسم که شاید تو هیچگاه نفهمی...
از دور بودنت هم حالِ خوشی ندارم اما زمانی که حقیقت من رو میکشه سمتِ خودش, خیلی با خودم میجنگم ولی با هر بار دیدنت همه چی بهم میریزه...
گله نمیکنم از اینکه تنهام میزاری, از اینکه باعث میشی چیزی اذیتم کنه...
شاید توام تنها باشی, شاید توام از اینکه بارون میباره و من سکوت میکنم دلگیر هستی...این سکوت رو نزار پای غرور...غرورِ من تو بودی, اما این غرور به خاطر تو, تنها به خاطر تو شکسته شد...
فکر میکردم با بودنِ تو همه چیز خوب میشه چون تو به من میگفتی و من چه ساده همه ی حرفات رو به گوش جان سپردم...تو گفتی که نمیزاری عذاب بکشم اما نفهمیدی که بعد از تو چقدر عذاب کشیدم...
اینی که هستم رو باور نمیکنم...از کارهام تعجب میکنم.احساس میکنم خیلی آدم بی فکری شدم...
همه ی حرف هایی که همیشه با اون ها زندگی کردی رو هر لحظه سعی میکنی تو قلبت قبر کنی و با خودت عهد میبندی که هیچ وقت اون ها رو به کسی نگی اما وقتی غرورت میشکنه, وقتی حس میکنی دیگه چیزی برای شکستن و از دست دادن نداری, یه دفه همه چیز بهم میریزه...
حالا من وقتی سفیدی های دفترم زیاد میشه, وقتی حرفی برای گفتن ندارم یعنی اونقدر خسته ام که از حرف ها بیزارم و از همه ی واژه ها فراری...
خیلی خسته ام...خیلی...
دنیای تاریک...
در امتدادِ این روزهای تکراریِ من, سراسر تاریکیه...اما من دیگه از این همه تاریکی نمی ترسم...توی این دنیای تاریکِ من, هیچ چیز نیست...
ورود ممنوع!!! به این دنیا وارد نشید, دنیای من یه دنیای تاریکه, یه دنیای تاریک اما دونفره...و تو این دنیا, حالِ روزهای من بی نهایت مُسری...
دلیل این همه تاریکی کثیف بودن نیست...
دلیل این همه تاریکی گُم شدن تو این دنیای آلوده ی آدم ها نیست...
دلیل این همه تاریکی, وجودِ آدمایی نیست که لحظه ای لبخندِ غریبه ای رو به دنیایی از محبتِ خالصانه فروختن...
دنیای من سیاهه,یه دنیای سیاه اما شفاف!!!
توی این دنیای تاریک, تنها من, آبستنِ یک عشقم...عشقی که من رو به هیچ جا نرسوند...اما من هنوز هم گُم میشم در آغوشِ این دنیای تاریک و دردِ این لحظات رو به دوش میکشم...
دلم میخواد بیدار نباشم اما نه!!! این روزها از خواب هم می ترسم...این همه نبودنت حتی خوابم رو مبتلا کرده...سَر به روی بالش که میزارم, هیچ رویای شیرینی نیست و تنها از تو تصویر مات خورده ای باقی مونده, که هیچ احساسی در اون تصویر پیدا نیست...
نه میتونم باور کنم که عاشقی, نه میتونم باور کنم بی احساس...این روزها حتی معنی لبخندت رو هم نمیفهمم اما من در این دنیای تاریک تنها یادت رو نفس میکشم...
دنیای من یه دنیای دو نفره است, اما تو این دنیای دو نفره, تنها من روزهای خالی از تورو عشق بازی میکنم...
تو این دنیای تاریک, با یادِ نگاهت حتی حُرمتِ واژه ها هم زیر سوال میرن.پس من سکوت میکنم,سکوت میکنم مثلِ تو تا شرمزده ی دنیای تاریکم نباشم...
تا به خاطر همه ی این واژه های عریان, آبروی دنیای تاریکم به خطر نیفته...
ترس...
همه ی حرف هارو با بغض قورت میدم....دلم میخواد داد بزنم اما همیشه یه چیزی آدمو از خیلی چیزا منع میکنه...سه حرف ساده اس: ت ر س
خودم رو به نبودنت عادت میدم, میدونم که روزی این اتفاق میفته...روزی باید به شرایطم عادت کنم...اما میدونم چشمهام نمی تونن به ندیدنت عادت کنن...حتی اگه نباشی هم تصویرتو زنده تر از همیشه جلوی چشمهام نقش میبندن..
ازبین لحظه هام تو رو کم میارم...این روزها بیشتر از همیشه یه خلأ تو زندگیم پیدا میکنم, یه جای خالی که هیچ جوری پُر نمیشه...
من میترسم...از اینکه نزدیکم باشی میترسم...ازاینکه دور باشی میترسم...از نگاهت هم میترسم...
من از آرامشی که بعداز نشستنت درکنارم به سراغم میاد,میترسم...از چشمهایی که بهم خیره میشن و یه عالم حرف دارن میترسم...
از اینکه کنارم میشینی وبه فکرفرو میری میترسم...ازاینکه چشمهات اینهمه حرف دارن و تو سکوت میکنی میترسم...
چرا کاری نمیکنی؟؟؟ چرا این لحظه هارو بیمارِ نبودنت میکنی؟؟...بیمارِ انتظار...
مسیر رو عوض نکن...بزار این مسیر برسه به من!! دوری و تنهایی عشق رو از من نمیگیره...دوری وتنهایی یادت رو به من هدیه میده...
زمان هرلحظه میگذره...عصبی و مضطرب هستم...هوای دلمم ابریه...یکم بیشتراز ابری, سیاهه سیاهه...اما من نمیبارم...همه ی خیسیِ واژه ها از این آتشِ درونم خشک شدن... درونم کویره...اما چه فرقی داره؟؟! من هنوز همونم...
چه بارونی باشم, چه تابستونی اما هنوز هم عاشقم...
مخاطبِ خاص...
این روزها ازهمه چی فرار میکنم, حتی از نوشتن. یه روزایی وقتی مینوشتم احساس میکردم خیلی سبک شدم! اما این روزها همه ی دنیا, رو دلم سنگینی میکنه...
شاید تنها دلیلِ اینکه هنوز می نویسم این باشه که, سهمم رو ازین دنیا پیدا کنم, سهمم رو از فردا پیدا کنم. فرداهایی که خیلی وقته گُم شدن تو تاریکی...
فرار می کنم ازین نوشته ها, نوشته هایی که هرکاری کنم بازهم از "مخاطبِ خاص" میگن.فرار میکنم ازتو...
تو بازهم مخاطبِ خاصِ من برای نوشتن شدی...
زمانی که نوشته هامو گذاشتم روی این دنیای مجازی, خیلی ها گفتن چقدر تلخ می نویسی, چقدر غمگین!!!! کسایی که نوشته هامو میخوننو تلخیشو احساس میکنن...
این نوشته ها پُراز دردِ , یه دردِ تلخ! دردی که من احساسش میکنم و دیگران تنها تلخیشو می فهمن!
اومدن و خوندن...گفتند: عاشقی؟؟؟!!!
گفتم: خیلی وقته...
گفتند: رفت؟؟؟
گفتم: اصلا نیومده بود, من فک میکردم که هست!
گقتند: خیلی دوستش داشتی؟؟؟
گفتم: اونقدر که حتی نمیتونی فکرشو بکنی...
گفتند: فراموشش کن...
گفتم:......
چیزی نگفتم...چیزی نداشتم که بگم...اگه میگفتم که هرکاری برای فراموش کردنت کردم اما نتونستم, باور نمی کردن...
وهیچکس حتی نپرسید چطور دردِ این لحظه هارو به دوش میکشی؟؟!
من اگه تلخ می نویسم به این خاطر نیست تا بازدید بیشتری داشته باشم...
من اگه تلخ می نویسم به این خاطر نیست که برام دست بزنندو بگن: آفرین! چقدر خوب می نویسی...
من اگه تلخ می نویسم به این خاطر نیست تا دورم جمع بشن و برام دل بسوزونن...
من اگه تلخ می نویسم تنها دلیلش اینه که "تو" مخاطبِ خاصِ من برای نوشتن هستی...
خالی...
خسته شدم ازاین بودن...ازین گذشتن ها...گذشتن ازخیلی چیزها و رسیدن به هیچ...
دستام خالیه..بیش ازحد خالیه...بعضی موقع احتیاج داری تا یه چیزیو بغل کنی و به خودت فشار بدی, اونقدر فشار بدی تا احساس کنی هستی...که احساس کنی بیداری... وامروز هیچکس ناجیِ من ازاین لحظه ها نیست...
و من نیستم...یک چیزی در وجودم من رو به درد مبتلا میکنه و این درد هزاران بار من رو درخودم میکُشه...
دلم میخواد باشی اما نه!!! .... از بودنت هم میترسم...بین بودن و نبودن چیزی وجود داره؟؟؟!!
انگار تبدیل شدم به بنایی از خواسته های پوچ...و گُم شدم دراین پیچیدگی ها...منی که زندگیم پُرشده از سادگی...
چه ساده دور شدم ازتو...چه ساده دور شدم از خودم...چه ساده مُردم...
روزمرگی...
این روزمرگی ها هم واقعا دیوونه کننده است! این روزها مثل آدم هایی شدم که تنها زندگی رو به دوش میکشن!
با لحظه ها بازی می کنم, بعضی موقع بی تفاوت اجازه میدم تا خیلی زود بگذرن وبعضی موقع به خودم میامو به دنبال این لحظه ها می دوم به امید اینکه چیزی به دست بیارم...
چه چیزی؟؟؟! نمیدونم و این ندونستن از همه چیز بدتره. اصلا فاجعه است!!! اینکه ندونی داری واسه چی جلو میری...
تکرار کردن اینهمه واژه های تکراری چه سود؟؟! اینکه هرچند وقت بیام و از خودم بگم یا اصلا ازتو... و بیام و اعصابِ کرختِ واژه هارو بهم بریزم...
برای گفتن احساسم هم نیازی به کلمه های قلنبه سلنبه نیست! تمام احساس من دوستت دارم های ساده ای هستن که مُهر خاموشی براونها زده شده...
تمام احساس من, پُرشده از دردهای عاشقی که عشقش رو به دست دیگران سپرده...
تمام احساس من فرار از این روزمرگی هاست, فرار از خودم, فرار ازتو... از همه ی چیزهایی که به تو ختم میشه...
همه ی سعی من اینه, که این زنجیری که به تو وصل میشه رو بشکونم...تو که خیلی وقته که ازبندِ من رها شدی...نمیدونم من کی از بندِ تو...
نمیدونم این خوبه که اینهمه عادت کردم به تنهایی یا نه؟؟! به اینکه حواسم به کسی نباشه... به اینکه هردقه گوشیمو چک نکنم که کسی پیام داده یا نه؟؟؟...به اینکه دلم نخواد اصلا به یکی دیگه فک کنم...
تمام روزمرگی های من پُر شده از دلواپسی هام برای تو...هرچند که من سالهاست تورو سپردم به دست باد...
میگن باید دل به دریا زدو تا هرچه باداباد پیش رفت اما هیچ وقت نمیگن که طوفان ها چقدر وحشی و نابه کارند...
اما برای یه قایقِ شکسته فرقی نداره که هوا صاف باشه یا طوفانی...یه قایقِ شکسته اگه به ساحلم برسه باز هم شکسته است...