وبسایت خبری کوردنیوزر،خبرها و رویدادهای ایران و جهان و مناطق کردنشین را در معرض دید بازدید کنندگان وکاربران محترم قرارمیدهد.ولازم به ذکراست وبسایت کوردنیوزکاملامستقل و وابسته به هیچ یک از جناحهای سیاسی نمیباشد. باتشکر مدیر وبسایت :علیرضاحسینی سقز
دلنوشته
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 5873 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!


ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!


دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جملات الهام بخش برای زندگی
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 4730 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


زمین خورده
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 5577 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

آنقدر زمین خورده ام که بدانم


برای برخاستن


نه دستی از برون


که همتی از درون


لازم است


حالا اما


نمی خواهم برخیزم


می خواهم اندکی بیاسایم


فردا


برمی خیزم


وقتی که فهمیده باشم چرا


زمین خورده ام

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 4339 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


اعترافات خنده دار
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 5639 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

قبل از هر چیز باید بگم ای اعترافات من نیست...سوء.............نشه

اعترافات خنده دار:

اعتراف میکنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟

دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟

گفتم: پسر آقای ...

گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده


بچه بودم
از خواب که بیدار میشودم چشمام که قی‌ میکرد از مامانم می‌پرسیدم چرا چشمام صبح که از خواب پا میشم توش آشغاله؟ مامانم که خودش دلیلشو نمیدونست بهم میگفت پسرم چون روزا شیطونی میکنی‌ شبا شیطون میاد پی‌ پی‌ می‌کنه تو چشات منم یک شب تا صبح بیدار موندم تا ببینم شیطون کی‌ میاد پی پی کنه تو چشمام.... اسکل بودم


چند وقت پیش :d
تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!) و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم
 


در اقدامی شجاعانه اعتراف میکنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه
 


اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ...ازون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام:امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کودوم وسیله ها دست زد؟ بیشترم به دریچه کولر شک داشتم


اعتراف می‌کنم
سر فینال جام جهانی‌ تا لحظه‌ای که اسپانیا گل زد فکر می‌کردم اسپانیا نارنجیه، هلند آبی‌، گل هم که زد کلی‌ لعنت فرستادم به هلند، بعد گل رو صفحه نوشت اسپانیا ۱ - هلند ۰ ، تازه فهمیدم کل بازی داشتم اشتباه فحش میدادم


اعتراف میکنم وقتی داداشم دو ماهش بود رفتم خندون تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم!

بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون! :دی



عموم میخواست وام یکی از دوستاشو جور کنه زنگ زد به رییس بانک کلی صحبت کرد باهاش... حرفش که تموم شد اس ام اس داد به رفیقش که دهن رییس بانک رو ****** اشتباهی سند کرد واسه رییس بانکه!!


اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده :دی


اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت:  امیرجووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت....گفتم منم همینطور....گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش

و من از شدت ضایعگی دیوارو گاز گرفتم
 

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


داستان زنی خود ساخته
2 / 11 / 1391 ساعت 4:34 | بازدید : 5151 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

داستان زنی خود ساخته !! ( رازهای موفقیت )

 

تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه ج ن س ی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید.

تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند.............

بقیه در ادامه ی مطلب

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


صدای ملکوتی
2 / 11 / 1391 ساعت 2:14 | بازدید : 5399 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


بهاران شما شاد
2 / 11 / 1391 ساعت 2:14 | بازدید : 4951 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

با زلف خدا   فسانه ای    خواهم ساخت

دل را به  دو  تای  زلف او خواهم بافت

بر هر گره اش هزار و یک شرح  غزل

بر دوش  دلم  دوباره   خواهم   انداخت

 

 

این  یک  ،   رود  و یکی دگر،  می آید

با  خنده   و  گریه   گل  به  سر  می آید

کس  نیست   که  درد  راه  ما  چاره کند

از خاک زمین ،   بوی   خطر ،  می آید

 

 

فرق  است  میان   خاک   و افلاک   خدا

افلاک  ز عشق   و  خاکش  از جنس  فنا

ما  در  قفس  فنا ،   چو   محبوس   شدیم

از  دولت   عشق   ،   جمله   گشتیم  رها

 

 

یا عشق ،  مرا  به  طرف  یاران  برسان

چون ابر،   به  پای  باد  و  باران  برسان

راه "صنما" مکن  ،   به  هر  خاک روا

ای عشق مرا ،  به  "آن"  بهاران برسان

 *************************

سرود ها از بانوی رسالتمند ایران حقی شاعر ، ادیب، دکلماتور مدرس و نویسنده

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کــــــــــــــو چــــــــــــــــــه
2 / 11 / 1391 ساعت 2:14 | بازدید : 4463 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

کوچه

بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.

در نهانخانه جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آمد كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.

تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد، تو به من گفتي:
- « از اين عشق حذر كن!
لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينه عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌« حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...»

باز گفتم كه : « تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...

اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!

يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...

بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

«سروده فریدون مشیری»

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


دوستت دارم
2 / 11 / 1391 ساعت 2:14 | بازدید : 5619 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

مر گ آ تشی را سرود

سرو ده های از وی

اسب سفيد وحشي‌

بر آخور ايستاده گرانسر

انديشناک سينهء مفلوک دشتهاست‌

اندوهناک قلعهء خورشيد سوخته ‌است‌

با سر غرورش‌، اما دل با دريغ‌، ريش‌

عطر قصيل تازه نميگيردش به خويش‌

 

اسب سفيد وحشي، سيلاب دره ‌ها

بسيار از فراز كه غلتيده با نشيب‌

رم داده پرشكوه گوزنان‌

بسيار با نشيب‌ كه بگسسته از فراز

تارانده پرغرور پلنگان‌

 

اسب سفيد وحشي‌، با نعل نقره‌ وار

بس قصه ‌ها نوشته به طومار جاده ‌ها

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها

خورشيد، بارها به گذرگاه گرم خويش‌

از اوج قله بر كفل او غروب كرد

مهتاب‌، بارها به سراشيب جلگه ‌ها

بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد

كهسار، بارها به سحرگاه پر نسيم‌

بيدار شد ز هلهلهء سم او ز خواب‌

 

اسپ سفيد وحشي اينك گسسته ‌يال‌

بر آخور ايستاده غضبناك‌

سم ميزند به خاك‌

گنجشكهاي گرسنه از پيش پاي او

پرواز ميكنند

ياد عنانگسيختگيهاش‌

در قلعه ‌هاي سوخته ره باز ميكنند

 

اسب سفيد سركش‌

بر صاحب نشسته گشوده‌ است يال خشم‌

جوياي عزم گمشدهء اوست

ميپرسدش ز ولولهء صحنه‌ هاي گرم‌

ميسوزدش به طعنهء خورشيدهاي شرم‌

 

با صاحب شكسته‌دل اما نمانده هيچ‌

نه تركش و نه خفتان‌، شمشير مرده است‌

خنجر شكسته در تن ديوار

عزم سترگ مرد بيابان فسرده‌ است‌:

 

"اسب سفيد وحشي‌! مشكن مرا چنين‌!

بر من مگير خنجر خونين چشم خويش‌

آتش مزن به ريشهء خشم سياه من‌

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش‌

گرگ غرور گرسنهء من‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند

دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي‌

آلوده زهر با شكر بوسه‌ هاي مهر

دشمن كمان گرفته به پيكان سكه‌ ها

 

اسب سفيد وحشي‌!

من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم‌؟

من با كدام مرد درآيم ميان گرد؟

من بر كدام تيغ‌، سپر سايبان كنم‌؟

من در كدام ميدان جولان دهم ترا؟

 

اسب سفيد وحشي‌!

شمشير مرده‌ است‌...

خالي ‌شدست سنگر زينهاي آهنين‌.

هر دوست كو فشارد دست مرا ز مهر،

مار فريب دارد پنهان در آستين‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

در قلعه ‌ها شكفته: گل جام هاي سرخ‌

بر پنجه‌ ها شكفته: گل سكه‌ هاي سيم‌

فولاد قلبها زده زنگار

پيچيده دور بازوي مردان طلسم بيم‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

در بيشه زار چشمم جوياي چيستي‌؟

آنجا غبار نيست‌، گلي رسته در سراب‌

آنجا پلنگ نيست‌، زني خفته در سرشک‌

آنجا حصار نيست‌، غمي بسته راه خواب‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

آن تيغهاي ميوهء شان قلبهاي گرم‌،

ديگر نرست خواهد، از آستين من‌

آن دختران پيكرشان‌، ماده‌ آهوان‌

ديگر نديد خواهي‌، بر ترک زين من‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

خوش باش با قصيل‌ تر خويش‌

با ياد مادياني بور و گسسته‌ يال‌

شيهه بكش‌، مپيچ ز تشويش‌

 

اسب سفيد وحشي‌!

بگذار در طويلهء پندار سرد خويش‌

سر با بخور گند هوسها بياكنم‌

نيرو نمانده تا كه فروريزمت به كوه‌

سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم‌

اسب سفيد وحشي‌!

خوش باش با قصيل تر خويش‌"

 

اسب سفيد وحشي امّا، گسسته‌ يال‌

انديشناک قلعهء مهتاب سوخته ‌است‌

گنجشكهاي گرسنه از گرد آخورش‌

پرواز كرده ‌اند

ياد عنانگسيختگيهاش‌

در قلعه هاي سوخته ره باز كرده ‌اند

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

==================

 اي غزل آتشي از حنجرهء ناشناس است :

 

براي مرگ جوانم، براي ماندن پير

بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان

زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير

 

مرا کمان اجل بسکه تير باران کرد

ز مو به موي تنم ميدمد جوانهء تير

هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ

مگر که همت يار از کمر کشد شمشير

 

زمينگرفتهء اين کوييم و غريبهء دوست

گرسنه مانده درگاه عشق و از جان سير

به کودکي شدم از عمر نااميد و چه زود

خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير

 

در انتظار کدامين سوار موعودم؟

کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير

چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجي جاي

مرا به پاي سفر گشته اينچنين زنجير؟

 

قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است

چنانکه مرغ گرفتار اگر هماي، اسير

که خواهد آمد؟ کي ميرسد؟ چه خواهد گفت؟

که کس نگفته و نشينده اي به دي و پرير

 

افق تهيست، مياويز چشم خسته در او

سراب تافته را برکهء زلال مگير

براي مرگ جوانم، براي ماندن پير

بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

====================

دلم نميتپد از شوق آشيانه زدن

غريب وار، خوشا پر به هر کرانه زدن

به آبياري باغ دگر بکوش، اي ابر!

که نخل مرده ندارد سرجوانه زدن

 

هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ

شکسته باد کمانش از اين نشانه زدن

کجا ز شيطنت کودکان امان يابد؟

پرنده را به سر کاج کوچه لانه زدن

 

هنوز کودک عشقم، ملامتم چه کني؟

ز شب به کوچهء او بانگ عاشقانه زدن

سر فريب منش نيست، ليک خواهد کشت

مرا به غمزهء لبخند ناشيانه زدن

====================

اي روشناي بيشهء تاريک خواب

يک شب مرا صدا کن در باغهاي باد

يک شب مرا صدا کن از آب

اي خوابناک بيشهء تاريک خواب

اي روح آبسالي!

يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد

يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب

====================== 

 

يك روز

در دشت صبحگاهي پندارت
از جاده يي كه در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد كهن
با اسب بور خسته مي آيم من
در بامدادهاي بخار آلود
در عصرهاي خلوت باراني
پا تا به سر دو چشم درشت و سياه
تو گوش با طنين سم مركب مني

 
من چون عاشقان عهد كهن
با اسب پاي پنجره ميمانم
بر پنجه هاي نرم تو لب مينهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپيدن قلب نجيب تو
از جاده هاي در دل مه پنهان
ميرانم


يك شب
خشمي سيه ز حوصله ها ميبرد شكيب
خشم برادرانت شايد
و آنگاه در سكوت مه آلود گرد شهر
برقي و ناله يي


يك بامداد سرد و بخار آلود
آن دم كه پشت پنجره با چشم پر سرشك
دشت بزرگ خالي را ميپايي
با زين و برگ كج شده اسپ نجيب من
با شيهه يي كه ناله

همه شعر هاي بدون نام شاعر، ده اي نوشته از منوچهر آتشي استن

ء من در طنين اوست
تا آشيان چشم تو مي آيد
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته يال و دم
گردن به ميل پنجره ميسايد.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

بنظرشماكدام يك ازشهرهاي كردنشين زيربيشترهدف تهاجم فرهنكي قراركرفته است؟

آرشیو مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان kurdnews و آدرس kordstan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را د




آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 5108
:: کل نظرات : 155

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 47

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6305
:: باردید دیروز : 7788
:: بازدید هفته : 14093
:: بازدید ماه : 160524
:: بازدید سال : 989548
:: بازدید کلی : 7138655