گاهی بعضی ها با ما جور در می آيند، اما همراه نمی شوند،
گاهی نيز آدم هايی را می يابيم كه با ما همراه می شوند اما جور در نمی آيند.
برخی وقت ها ما آدم هايی را دوست داريم كه دوستمان نمی دارند، همان گونه كه آدم هايی نيز يافت می شوند كه دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداريم.
به آنانی كه دوست نداريم اتفاقی در خيابان بر می خوريم و همواره بر می خوريم، اما آنانی را كه دوست می داريم همواره گم می كنيم و هرگز اتفاقی در خيابان به آنان بر نمی خوريم!
گاه ما برای يافتن گمشده خويش، خود را می آراييم، گاه برای يافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز می رويم و همه چيز را به كف می آوريم و اما «او» را از كف می دهيم.
گاهی اويی را كه دوست می داری احتياجی به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمی كنی.
تو قطعه گمشده او نيستی، تو قدرت تملك او را نداری.
گاه نيز چنين كسی تو را رها می كند و گاهی نيز چنين كسی به تو می آموزد كه خود نيز كامل باشی، خود نيز بی نياز از قطعه های گم شده.
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايی سفر را آغاز كنی، راه بيفتی، حركت كنی.
او به تو می آموزد و تو را ترك می كند، اما پيش از خداحافظی می گويد: "شايد روزی به هم برسيم..."، می گويد و می رود، و آغاز راه برايت دشوار است.
اين آغاز، اين زايش، برايت سخت دردناك است.
بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكی دردناك است، كامل شدن دردناك است، اما گريزی نيست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی كه از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسيدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...
* شل سیلور استاین *