در خلوت عصر جمعه تصمیم گرفتم شام را زودتر آماده کنم تا به باقی کارهای برسم در حین پخت و پز دوستان خوابگاه کناری تماس گرفتند که آماده هستی گشتی بزنیم و احیانا لب دریا برویم، آشپزی را بهانه کردم گفتند: چه بهتر غذا را هم بیاور با هم بخوریم و بعد گشتی بزنیم. با هزار امید و آرزو شام را به اتاقشان بردم و غذا را خوردند( شام به به اندازه سه نفر نبود) که تلفن یکی شان زنگ خورد و عذر آورد که ناخواسته جایی دعوت است، دیگری هم پتویی آورد و روی مبل خوابید، به همین راحتی. من ماندم و خودم، به ناچار ظرف غذا به دست به اتاق خودم برگشتم و به برنامه های نیمه تمام خودم فکر کردم که امشب هم ناکام ماندم.از همه مهم تر اینکه یادش به خیر قدیم ها مهمان ارج و قرب بیشتری داشت...