امروز مدام در سرم واژه ی عشق حلاجی می شد . همه اش
فکر می کردم چقدر طول می کشد عشق ، کسی را پیدا کند
و آن کس هم بفهمد این خود اصل ِِ جنس است حواسش
را تمام و کمال بدهد بهش و پنجه بیاندازد و خود را بیاویزد
و اصلا از کجا سره از ناسره بشناسد یعنی آدم از بین
هزاران دوستت دارم های پر حرارت ، چطور بداند کدامش
بوی گندیدگی می دهد کدامش بی بو و بی خاصیت
است کدام هم نه بوی ناب عشق می د هد
و اصلا مگر عشق چند بار کسی را در می یابد که این
شیر خام خورده ، اصل را از تقلبی بازشناسد
و تازه وقتی آن را دریافت چطور آن را نگه دارد
اصلا خود را بیاویزد یا نه مثلا کمی غرور هم بد نیست ، ها ؟
اینها همه اش بخاطر دو ماجرای موازی بود که مدت هاست
مرا درگیر کرده و یکی از این دو ماجرا دیروز دوباره آزارام داد
و آن این بود که یکی از نزدیکان ِِ دوست داشتنی ام این مدت
زندگی اش دچار تلاطم های سختی بوده و هر آن امکان از دست رفتنش هست
زندگی ای که با عشق شروع شده بود
حالا دارد مثل یک ساختمان چند طبقه در جای خودش فرو می ریزد .
و یکی دیگر هم اینهمه اداعاهای پوشالی بعضی ها که دم از عشق
می زدند و حرف حساب حالی شان نمی شد